postheadericon خاطرات همبندی جعفر کاظمی

دفترم را دادم مرحوم جعفر کاظمی برایم یادگاری بنویسد. گذاشته بود روی تختش زیر قرآن، ده روزی دستش بود و هر بار می گفتم جعفر جان چقدر تنبلی تو نوشتن زود بنویس میخوام بدم بقیه هم بنویسن. می گفت: "سعید فعلا که هستی پیشمون چه عجله ای داری مگه قراره آزاد بشی به این زودیها؟" گفتم معلوم نیست کی آزاد بشم اما میخوام سر فرصت بدم همه بنویسن که روز آخر مجبور نشم بدم دوستان با عجله بنویسن. گفت نکنه می ترسی منو زود اعدام کنن نتونم بنویسم. من هم به شوخی می گفتم: حالا خودت هیچی، موقعی که می خوان ببرنت برای اعدام دفتر منو هم میبرن.
جعفر صمیمی ترین دوست و هم اتاقی ام بود، رابطه عاطفی عمیقی در مدت کوتاهی که باهم بودیم شکل گرفته بود که منشاء آن خوبی، انسانیت و شرافت جعفر بود. رابطه دوستی عمیقی که فارغ از نوع دیدگاه سیاسی مان شکل گرفته بود تا به حال در طول عمرم تجربه نکرده ام و بعید می دانم چنین رابطه ای با کسی دیگر بتوانم برقرار کنم.

چند روز اول که تخت نداشتم "کف خواب" بودم. در طول روز جعفر تختش را در اختیارم می گذاشت که استراحت کنم. مسئول اتاقمان بود و خیلی خوب مدیریت می کرد. در بند هم همه به جعفر احترام می گذاشتند و دوستش داشتند. شبها کارمان شده بود قدم زدن در سالن پایین و درد دل کردن. از خاطرات 9 سال زندانی بودنش در دهه شصت تعریف می کرد برایم و از زندگی اش.
در یک بی دادگاه دو دقیقه ای او و حاج ممد نازنین دیگر هم اتاقی مان هر دو به اعدام محکوم شدند. مقیسه قاضی پرونده شان بود. جعفر می گفت وارد دادگاه که شدیم در همان نگاه اول شناختیمش. مقیسه را می گفت که در دهه شصت بازجویش بود و بارها کف پاهایش شلاق زده بود.
جعفر و حاج ممد هر دو در جلسه دادگاهشان به مقیسه یادآوری کردند که در آن ایام با نامی مستعار شکنجه گرشان بود، مقیسه هم در پاسخ گفته بود: "قرار بود همان موقع اعدام شوید چرا تا حالا زنده ماندید؟ اشکال نداره الان دیگه نمیذارم قسر در برید" و اینگونه بود که مقیسه برای هر دوی آنها حکم اعدام صادر کرد.
جعفر واقعا بی گناه اعدام شد، تنها کاری که کرده و خودش نیز فقط همان را پذیرفته بود تهیه فیلم از تجمعات با گوشی موبایلش بود اما او را به اتهام محاربه محکوم و اعدامش کردند.
خبر اجرای حکم اعدام جعفر و حاج ممد یکی از تلخ ترین روزهای زندگی ام بود، حتی شاید تلخ تر از روز شنیدن خبر فوت برادرم که یکسال از خودم کوچکتر بود. جعفر در سن 47 سالگی در حالی اعدام شد که یازده سال از بهترین سالهای عمرش را در زندانهای جمهوری اسلامی گذرانده بود. از چهار بهمن تا به امروز هروقت یاد جعفر نازنین می افتم اشک از چشمانم سرازیر می شود و چقدر افسوس می خورم که حتی دیگر نمیتوانم بر سر مزارش حاضر شوم.
جعفر و حاج ممد موقع خداحافظی از دوستان و هم بندی هایشان روز قبل از اعدام روی پله های بند 350 ایستادند برای وداع آخر، همه ناراحت بودند و غمگین اما جعفر می خندید. می گفت : "امیدوارم ما آخرین نفراتی باشیم که برای آزادی مردم هزینه می شویم."
قرارمان با جعفر و حاج ممد و چند نفر دیگر از دوستان این بود که بعد از آزادی یکی از تالارهای تهران را برای جشن آزادی دسته جمعی اجاره کنیم، همه برنامه های جشن را هم تدارک دیده بودیم و قرار بود حاج ممد مدیریت مراسم را بر عهده بگیرد اما نشد و دیدارمان ماند به دنیایی دیگر.
نه آذر بدون اطلاع قبلی به دادگاه منتقلم کردند و همان شب آزاد شدم و دفترم همچنان دست جعفر بود. گفتم جعفر برای همین بود می گفتم زود بنویس. بنده خدا وقتی داشتم خداحافظی میکردم سرپا یک خط برایم نوشت در دفتر یادگاری ام : "هرشب ستاره ای را به زمین میکشند و بازهم این آسمان غم زده غرق در ستاره ها خواهد شد. جعفر کاظمی. اوین"
روحش شاد یادش گرامی ...
سعید پورحیدر - یادگاری هایم از بند 350 اوین - به نقل از سایت "پژواک ایران"

0 نظرات:

Blog Archive

About Me

ماه و پلنگ
View my complete profile
Powered by Blogger.