postheadericon از روزهایی که با محمد بودم (قسمت اول) - احمد حنیف نژاد

اولین خاطرات کودکی من با تصویر هایی از او، که همیشه نقش برادر بزرگتر را برایم داشت، همراه است. اولین خاطراتم به دورانی باز می گردد که 8-7 سال بیشتر نداشتم. او که یک نوجوان 17-16 ساله بود، دستم را می گرفت و پا به پا به جاهایی می برد که زیاد برایم آشنا نبود. گاهی به اطراف شهر می رفتیم و گاه از هیأتهای  مذهبی سر در می آوردیم. در دوران بعد از کودتای 28مرداد، اگر اشتباه نکنم در سالهای 36-35 بود که یکبار شاه برای قدرتنمایی و تثبیت موقعیت خودش می خواست به تبریز بیاید. به همین مناسبت شهر را آذین بندی کرده بودند و نزدیک دروازه تهران طاق نصرت بزرگی درست کرده بودند. وقتی نزدیک طاق نصرت رسیدیم، محمد با اشاره به آن گفت: "نگاه کن این همه پول خرج کرده اند، سه چهار روز بعد همه اش را خراب خواهند کرد."
به طاق نصرت نگاه کردم. محمد ادامه داد: "می دانی این پولها را از جیب چه کسانی خرج می کنند و این کارها را به خاطر چه کسی می کنند؟" جوابی نداشتم و با نگاه مبهوت او را نگاه کردم. محمد گفت: "مردم بدبخت نان خالی گیرشان نمی آید بخورند، اینها طاق نصرت برای این شاه چپاولگر می سازند." بچه بودم. از حرفهایی که می زد زیاد سر در نمی آوردم. بالطبع طرف گفتگویش نمی توانستم باشد. از صحبتهای او فقط فهمیدم شاه آدم بدی است و او با شاه مخالف است. ولی او دنبال درددل کردن بود. تنها بود و دردمند. در عین حال تلاش می کرد به من هم چیزی را حالی کند. سالهای بعد فهمیدم از بی همزبانی چه ها کشیده است. اما با این وجود به یاد ندارم که حتی یکبار او را تسلیم دیده باشم. کلاس اول-دوم دبیرستان که بود برای خواندن درس عربی به مدرسه ی طالبیه تبریز می رفت. همان سالها دعا و آیات قرآن را با تخته سه لا می برید و آن را روی پارچه مخمل می چشباند و آن را به شکل تابلو در می آورد و می فروخت. از همان سالهای معمولا هفته یی 4-3 بار به جلسات مذهبی که دعا می خواندند، می رفت. یک محفل کوچک مذهبی هم بود که وسط هفته از 10-9 شب تا 12 الی یک نیمه شب تشکیل می شد. در آن جا بیشتر به زندگی ائمه، به خصوص به امام حسین و واقعه ی کربلا می پرداختند و اشعار و مرثیه می خواندند. جدیت او در کارها شگفت انگیز بود. با این که دانش آموز بود، بدون این که از درسش بزند، شرکت او در جلسات مذهبی مختلف ترک نمی شد و خیلی پیگیر هر هفته هم در جلسات مذهبی شرکت می کرد و هم نوحه و مرثیه حفظ و تمرین می کرد. در خانواده ی ما نه پدرم اهل این نوع مجالس بود و نه کسی مشوق او بود. جالب این که وقتی احساس می کرد از این جلسات به جایی نمی رسد، در آن نقطه توفق نمی کرد. دنبال می کرد تا جای بهتر و برتری پیدا کند. محمد رفیقی داشت که شاگرد بازار بود. او هم یک برادر کوچکتر از خودش داشت که یکی دو سال از من بزرگتر بود. اغلب این مجالس را ما چهار نفر با هم می رفتیم. تقریبا همه ی دوستانش شاگرد بازاری یا کارگر کارگاههای کوچک، مثل جوراب بافی و کشبافی ... بودند. آنها سال 36 دو محفل مذهبی تشکیل دادند که مضمون کارشان مطالعه و تفسیر قرآن و خواندن دعا بود. هر کدام از این محفلها که حداکثر 15-10 نفر بودند بیشتر از 4-3 ماه دوام نمی آورد. اما او همیشه مثل آدم تشنه به این در و آن در می زد. دنبال چیزی بود که در آن جلسات به دستش نمی آورد. وقتی سرش به سنگ می خورد آن محفل را تعطیل می کرد، اما این به معنی فراموش کردن هدف نبود. محمد خستگی نمی شناخت و مسیر را هم چنان ادامه می داد. این طور نبود که به هر جا یک سرکی بکشد و نوکی بزند. جستجوگر و پیگیر بود. او در مطالعه خیلی جدی بود مثل آدمی که سالها در کاری تأخیر داشته باشد، کتابها را به سرعت می خواند. حتی سر شام و نهار هم کتاب را زمین نمی گذاشت. گاهی پدر و مادرم می گفتند محمد غذایت سرد شد، چرا نمی خوری؟ اما او در دنیای خودش بود و گویی اصلا نمی شنید. کتابهای تاریخ ادیان، تاریخ علوم، عصر خردگاریی، اگزیستانسیالیسم، تاریخ فلسفه (سیر حکمت در اروپا)، روانکاوی فروید، انسان مووجود ناشناخته، راه و رسم زندگی، تاریخ کسروی، تاریخ بیداری ایرانیان، تاریخ دیپلوماسی، صوفیگری، شیعی گری، و کتابهای برتراند راسل، فروید و بازرگان از جمله کتابهایی بود که آنها را مطالعه می کرد. چیزی که پس از سالیان سال هنوز هم برایم شگفت انگیز است، این است که با این که بارها و بارها در آزمودن افراد مختلف، با ادعاهای بی عمل برخورد کرده و سرش به سنگ خورده بود، اما هیچ گاه دچار یأس و نا امیدی نمی شد و هم چنان در پی گم کرده ی خودش باز این جلسه به آن جلسه و از این محفل به آن محفل می رفت. و ساعتهای با افراد مختلف به بحث می پرداخت. به جرأت می توانم بگویم که در تبریز دیگر هیچ شخصیت اجتماعی، مذهبی و سیاسی نبود که سراغش نرفته و با او بحث و فحص نکرده باشد. در همین برخوردها و بحثها بود که او به شناخت دقیقی از آخوندها رسیده و دریافته بود که دین و مذهب و پیغمبر و امام حسین و ائمه، برای آخوندها، نه اعتقاد و آرمان، بلکه وسیله ی کسب و کار و نان خوردن است. او می گفت: قرآن راهنمای عمل است ولی آخوندها آن را مرموز و غیر قابل فهم نشان داده اند که گویی فقط خودشان آن را می فهمند و سایرین نبایستی به آن نزدیک شوند. (ادامه دارد)
منبع: بنیادگزاران - سازمان مجاهدین خلق

0 نظرات:

Blog Archive

About Me

ماه و پلنگ
View my complete profile
Powered by Blogger.