postheadericon از روزهایی که با محمد بودم (قسمت سوم) - احمد حنیف نژاد

اواخر دوران سربازیش یک روز با 3یا 4 نفر از دوستان سابقش جلسه ای ترتیب داد. توضیحاتی راجع به اوضاع و احوال سیاسی روز داد و مقداری راجع به وظیفه انسان آگاه صحبت کرد. در نهایت خیلی روشن و صریح به آنها گفت شما دنبال آرزوها و زندگی عادی خود رفته اید. مگر شما نبودید که چند سال پیش قرآن تفسیر می کردید و دم از اسلام و آزادی می زدید؟ پس چه شد؟ چه شد که وظیفه از گردن شما ساقط شده؟ بعد چند آیه از قرآن خواند. با وجود اینکه با آنها برخورد بسیار قاطعی کرد ولی هیچکدام آنها موضع منفی نداشتند و همگی اظهار شرمساری می کردند.
در عین تکاپو و تلاش بی وقفه بسیار هشیار بود که چپ روی و راست روی نکند. یک بار یکی از بچه ها یک سلاح کلت به دست آورده بود و با کلی امید و آرزو برای او برد. با اینکه در آن موقع سلاح خیلی جاذبه داشت و مورد نیاز سازمان هم بود، ولی محمد آقا این را تبدیل به یک بحث آموزشی کرد و در یک نشست چپ روی و راست روی را به همه ی ما آموزش داد.
 او بیشترین آموزش را در صحنه ی عمل و روی فاکت های مشخص می داد. محمد برای رسیدن به حقیقت یک موضوع، تمام راههای ممکن را می رفت، به همین دلیل وقتی به چیزی می رسید، دیگر به مرحله ایقان رسیده بود و لذا قاطع برخورد می کرد. همیشه سعی می کرد پس از راهنمایی اولیه و نشان دادن عینیت مسئله، طرف مقابل را به فکر وا دارد تا خودش پاسخ مشکل را پیدا کند. در بحثها شیوه اش این بود که طرف مقابل را در مقابل سؤالهایی قرار دهد و او را با مسائل موجود روبرو کند. هیچ وقت نظر خودش را تحمیل نمی کرد، می گذاشت تا فرد خودش به نتیجه برسد.
سال 47رفتم تهران. یکروز مرا از صبح تا ظهر به جامعه گردی برد. ابتدا به مناطق جنوب شهر و کوره پز خانه ها و گود نشینها برد. گفت خوب اینها را نگاه کن. محیط و آدمهای فقیر و بیکار را نشان می داد. کارگران کوره پزخانه و بچه های کم سن و سالی را که کار می کردند، نشانم داد. سعی می کرد مرا نسبت به وضعیت آنها عینی کند. سؤال می کرد چرا اینها چنین وضعیتی دارند؟ قدم به قدم در بحث پیش می آمد تا من خودم به جواب سؤالات برسم. سپس مرا به شمال شهر برد و گفت به ماشینهای آخرین مدل، به ساختمانهای بلند، به ویلاها خوب نگاه کن. بعد پرسید این اختلاف ناشی از چیست؟ آیا باید همین طور باشد؟ من پاسخش را دادم. بعد او مقداری جنبه های علمی مسئله را توضیح داد و گفت فکر کن ببین راه حال این مشکل چیست؟
محمد موضوعات پیچیده را هم با فعال کردن ذهن طرف مقابل توضیح می داد. سال 49 برای فعال کردن چند نفر از بازاریها به تبریز آمده بود که به خانه تیمی ما آمد. چون مسئولمان به تهران رفته بود خود محمد با ما کلاس گذاشت. آن روز اولین روزی بود که با من نشست رسمی گذاشت. در این نشست سوره قیامت را تفسیر کرد. تمام لحظات من محو او بودم و او آدم را با خود می برد. آنچنان حرف می زد که انگار مفاهیم را با حواس  خود لمس می کند. چند ماه بعد وقتی دوباری به تبریز آمده بود، در یک نشست، به محض دیدن یک بی دقتی از یکی از نفرات، بلافاصله به او انتقاد کرد. او گفت نباید از اشکالات جزئی گذشت، چون این موارد حتما در کارهای دیگر هم بارز می شود. امروز یک اشکال کوچک است ولی فردا سلاح خود را از دست خواهید داد. یعنی در جریان پروسه باید به اشکالات نگاه بکنید و بتوانید درست آن را تعمیم بدهید تا بتوانید جلوی ضربات را بگیرید. جلسه دوم وقتی دید وضعیت خانه به هم ریخته و بی نظم است گفت اول خانه را مرتب کنید بعد کلاس را شروع کنیم. نیم ساعت به طور دسته جمعی کارها را انجام دادیم. بعد از نظم و نظام دادن به وضعیت خانه، نشست را شروع کرد. برخوردهای ساده و بی تکلیف او چه در محافل و چه در خانه های جمعی معروف بود.
چند روز بعد از دستگیری به بهانه ای با من ملاقات کرد. در همان لحظه اول ضمن روبوسی وضعیت بچه های تبریز را سؤال کرد که بداند چه کسانی دستگیر شده، چه کسانی آزادند؟ می خواست بفهمد وضعیت هر کس چگونه است تا بتوان امکان آزادی برخی را فراهم کرد. با دستگیری او فضای زندان به طور کامل تغییر کرد. با وجود اینکه او را به سلول عمومی نزد بقیه بچه ها نیاوردند، ولی هر طور بود، نظراتش را به صورتی جمعبندی کرده، به بچه ها می رساند. در عین فعالیتهای مبارزاتی، از فعالیتهای عادی اجتماعی به دور نبود. در چند رشته ورزشی، فوتبال، والیبال و شنا کار کرده بود. مسئلا نفر یک تیم فوتبال دبیرستان منصور بود. به عنوان تفریح کوهنوردی می رفت. در زمینه درسی هم فعال بود. کلاس نهم دبیرستان یک پیل درست کرد که در خانه با آن لامپ روشن می کردیم. همینطور یک نوع ترازو درست کرده بود که به نامه خودش در آزمایشگاه فیزیک دبیرستان ثبت شده بود. 7،8 سال بعد رفقایم می گفتند در آزمایشگاه از دستگاهی که برادرت درست کرده استفاده می کنیم. در تعطیلات تابستان برای تفریح یکی دو هفته به روستا می رفت و به روستاییانی که رابطه فامیلی هم داشتیم کمک می کرد. برخوردش در خانه خیلی متین بود. دوره دبیرستان با وجود سن و سال کم از استقلال فکر و عمل کامل برخوردار بود. گاهی ساعت یک و دو نصف شب به خانه می آمد ولی به دلیل رفتار متین و زندگی سالمی که داشت هیچ وقت مورد اعتراض پدرم نبود و از اعتماد کامل برخوردار بود. هیچوقت با پدر و مادر و خواهرانم برخورد تندی نداشت. با وجود اعتقادات و عرق مذهبی که داشت ولی هیچوقت برخورد تعصب یا تحکم آمیز نمی کرد. در برابر اشتباهاتی که من مرتکب می شدم با دعوا و تنبیه برخورد نمی کرد. سعی می کرد اشکال کار را روشن کند. می گفت با زور چیزی حل نمی شود، باید کاری کرد که فردا با انگیزه درونی کار انجام دهد. بنابراین انتقادهای سازنده او طوری بود که ذهن را فعال می کرد.
شب قبل از اعدام محمد، ساواک مرا از زندان به یکی از خانه های مخفی خودش برد. بعد، پدر و مادرم را آوردند و بعد هم محمد را. این آخرین ملاقات و دیدار ما بود. محمد ابتدا خیلی سریع ما را نسبت به اوضاع و احوال توجیه کرد، این که ساواک و رژیم می خواهند چه کار کنند. این که رژیم تصمیم گرفته او و یارانش را اعدام کند و چرا؟ در اثنای صحبتهای او، پدرم از روی عواطف پدری گفت: واقعا نمی توانید کاری کنید که اعدام نشوید؟ چه کار می شود کرد؟ این که خیلی بهتر است که شما اعدام نشوید. محمد در پاسخ از امام حسین و از کلمات امام حسین گفت. گفت پدرجان مگر خودت آن همه زیارت عاشورا نمی خواندی؟ مگر آن همه زیارت وارث نخوانده ای؟ خب در آن زیارت تو چه می گویی، از خدا چه چیزی می طلبی؟ چه کسی را لعن و نفرین می کنی؟ از چی و از کی دفاع می کنی؟ هدف امام حسین چه بود؟ آرمانش چه بود؟ اگر واقعا برای امام حسین این امکان وجود داشت که با یزید بیعت و سازش کند، برای ما هم که خودمان را پیرو او می دانیم، این راه و این امکان وجود دارد... ولی «هیهات منا الذله!» امکان ندارد ما با این رژیم سازش کنیم، ما پیرو امامانمان هستیم، ما راه امام حسین را انتخاب کردیم، پیشوای ما امام حسین است و ما سر در راه او خواهیم داد.
من خودم به هیچ وجه دلم نمی خواست که محمد اعدام بشود، چون صرفنظر از رابطه برادری، به لحاظ عواطف ایدئولوژیکی و از آن جا که نقشش را در سرنوشت سازمان خیلی مؤثر می دانستم، دلم می خواست که او اعدام نشود، آن موضع درک عمیقی از قضایا نداشتم، ولی وقتی محمد خطبه امام حسین را خواند و این بحثها را کرد و آخر سر گفت که «یا لیتنی کنت معکم فأفوز فوزاً عظیماً» فضای خودم واقعا چرخید، به پدرم گفتم خوب راست می گوید! اگر ما مدعی هستیم پیرو امام حسین هستیم، خب راه همین است، دیگر دنبال چه هستیم؟ محمد در انتها گفت پدر جان سرتان را بالا بگیرید، افتخار کنید به این مصائب. این افتخاری است که نصیب هر کس نمی شود، خوشوقت باشید که نصیب ما شده، و خداحافظی کرد و رفت. (پایان)
منبع: بنیانگزاران - سازمان مجاهدین خلق

0 نظرات:

Blog Archive

About Me

ماه و پلنگ
View my complete profile
Powered by Blogger.