postheadericon از روزهایی که با محمد بودم (قسمت دوم) - احمد حنیف نژاد

سال 36 برای اینکه بتواند در کنکور شرکت کند، به دبیرستان فردوسی که دبیرستان درجه یک تبریز بود، رفت. سال 37 دیپلم گرفت و در کنکور دانشگاه تریز قبول شد. اما یک ماه بعد دانشکده را ترک کرد تا سال دیگر در کنکور دانشگاه تهران شرکت کند. برای تأمین هزینه کنکور سال بعد، همان سال در دبیرستان خصوصی کمال به تدریس پرداخت. سال 37 به جلسه یی می رفت که حدود 60-50 نفر بودند. بیشترشان فرهنگی و بازاری و اغلب هم اهل مطالعه بودند. هر هفته پنجشنبه ها یا جمعه ها جلسه داشتند. در آن قرآن و صحیفه سجادیه را تفسیر می کردند. محمد در آنجا با عناصر فعال آنها بحث و گفتگو می کرد. انتقاد می کرد. روی اشکالات کارشان انگشت می گذاشت. اما مدتی بعد، باز هم احساس کرد دیگر آن کارهای قبلی به جایی نمی رسد. البته باز هم در جلسات تفسیر قرآن و جلسات دیگر می رفت و با آنها بحث می کرد و نظراتش را می گفت و اشکالات آنها را گوشزد می کرد. ولی دیگر این را خوب فهمیده بود که این جلسات و آن نوع کارها مشکلی را حل نمی کند.
او سراغ هر کاری می رفت آن را خیلی جدی دنبال می کرد و تا به نتیجه  قطعی نمی رسید، آن را رها نمی کرد. بسیار قاطع بود و با ایمان کامل حرف می زد. چون هر حرفش نتیجه یک تجربۀ مشخص بود. اگر از کار تبلیغی و سیاسی و ... فارغ می شد، به مطالعه رو می آورد و هیچ لحظه یی را از دست نمی داد. حتی توی ماشین، در حال راه رفتن یا غذا خوردن هم به مطالعه مشغول بود. می دیدی سر سفره همه غذایشان را خورده اند ولی او هنوز شروع نکرده و چشمش روی کتاب است. پس از چند بار صدا کردن متوجه می شد و پاسخ می داد. با وجود این که 20سال بیشتر از سنش نمی گذشت ولی رابطه هایش تأثیر گذار بود. اغلب طرفهای معاشرتش بزرگتر از خودش بودند. با این حال مورد احترام همۀ آنها بود. یکبار در سال 39 برای کار تبلیغی به تبریز آمده بود. با هم به همان جلسه تفسیر قرآن و صحیفه سجادیه رفتیم. وقتی وارد جلسه شدیم همه 60-50نفری که آنجا بودند به احترامش بلند شدند. اغلب آنها 20-10 سال از محمد بزرگتر بودند. من که آن موقع یک دانش آموز بودم، تعجب کردم چون تا آن موقع چنین صحنه یی را ندیده بودم. در همان سالها گروهی از روحانیون تبریز بودند که از نظر معلومات دینی و فلسفی شهرت داشتند. محمد به جلسه های سخنرانی و درس آنها می رفت. با بعضیها هم خصوصی ملاقات می کرد. همان موقع هم خیلی از آنها را قبول نداشت ولی می خواست آموختنی ها را یاد بگیرد. اگر ایراد و اشکالی هم می دید بدون تعارف و به طور جدی با آنها طرح می کرد.
سالهای 38-37 قبل از رفتن به تهران، گرایشهای ضد ارتجاعیش شدت گرفت. در مورد وضعیت آخوند ها با پدرم بحث می کرد. می گفت اینها دینفروشند. برای اینکه دکان خودشان تخته نشود می گویند کسی جز اولیا و علما قرآن را نمی فهمند. مانع آشنایی مردم با قرآن می شوند. مگر قرآن برای عمل کردن نیامده؟ اینها فقط تشویق می کنند که قرآن سر قبرها خوانده شود؛ یا در خانه ها در تاقچه و کمد گذاشته شود. در حالی که قرآن کتاب عمل است. می گفت مگر تبلیغ دین و ایمان پول می خواهد؟ آنها به طور عام دینفروش هستند. دین را وسیلۀ کسب و امرار معاش خود قرار داده اند. تبلیغ دین و اعتقاد و ایمان که نمی تواند شغل کسی محسوب شود تا در ازایش پول دریافت کنند. می گفت در حالی که آخوند ها دین و عقیده را به عنوان شغل انتخاب کرده اند و مساجد را محل کسب و کار قرار داده اند، چگونه می توانند وارد محتوای قرآن بشوند؟ اینها در طول قرنها قرآن و کلام پیامبر و ائمه اطهار را از محتوا تهی کرده اند. آن قدر نازل و بی ارجش کرده اند که یا سر قبر برای مرده ها خوانده می شود و یا لای بقچه پیچیده در گوشه یی نگه می دارند و آن قدر سخت می گیرند که کسی جرأت نکند وارد محتوایش شوند.
سال 38 در کنکور دانشگاه تهران شرکت کرد و به دانشکده کرج رفت. در آن جا با جبهۀ ملی نهضت آزادی آشنا شد. سال 40-39 هر از گاهی برای کار تبلیغی از طرف جبهۀ ملی و نهضت آزادی به تبریز می آمد. سراغ دوستان سابق و جلسات مذهبی آنها و همان آخوند ها می رفت. اما با همۀ آنها مرز مشخصی داشت. از سالهای 38 به بعد از موضع تأثیرگذاری و استفاده از آنها برای پیشرفت مبارزه به سراغشان می رفت. برخوردهایش همیشه کادر معینی داشت. از رهبران جبهۀ ملی آن زمان اصلا دل خوشی نداشت. می گفت سطح آگاهی سیاسی و مایۀ مبارزاتی این رهبران آن قدر پایین بود که وقتی به یکی از سران جبهۀ ملی پیشنهاد کردیم که تاریخ اجتماعی و سیاسی چند دهۀ اخیر را که خودشان شاهد تحولات و وقایع آن بودند، بنویسند. در جواب ما گفت مگر ما مورخ هستیم؟!
سال 40 در یکی از روزهایی که برای کار تبلیغی و جمع آوری کمکهای مالی به تبریز آمده بود، با یکی از آخوندهای سرشناس مثلا روشنفکر که برای خودش ادعایی داشت چند روزی صحبت و بحث کرد. صریح و روشن دلیل بی عملی او و دوستانش را بدون رودربایستی برایش اثبات کرد و قاطعانه ترکش کرد. در برخورد با محافل مذهبی - سیاسی و محافل روشنفکری اغلب سر پایبند بودن به محتوای قرآن و عمل کردن به آن و بی عملی عناصر این محافل اختلاف پیدا می کرد. به آنها می گفت شما جملۀ  زیارت سرور شهیدان امام حسین را تکرار می کنید "یا لیتنی کنت معکم فافوز فوراً عظیما" ولی جز سینه زنی و گریه و زاری هیچ بهایی برای آن نمی پردازید. همۀ محافل و عناصر را با این معیار می سنجید. یک جلسۀ تفسیر قرآن در شهرمان بود که مؤسسنی و اداره کنندگانش چند فرهنگی ضد ارتجاع بودند و سالها سابقۀ کار داشتند. در فاصلۀ سالهای 38 تا 41 وقتی به تبریز می آمد، به آن جا سر می زد و با آنها بحث می کرد. اما آنها از آن جایی که در یک مدار بستۀ بی عملی به دور و تسلسل افتاده بودند فقط پز روشنفکری و ضد ارتجاعی داشتند. محمد به عاقبت کار بیهوده شان اشاره کرد و گفت شما راه به جایی نمی برید. در سال 1342 جزوه یی در بارۀ بحث تکامل و قوانین آن نوشته بود که از آن برای جذب نیرو و آموزش استفاده می کرد.
سال 42 به سربازی رفت. نیمۀ دوم دوران خدمتش را که حدود 9 ماه می شد، در پادگان مرند آذربایجان گذراند. روزهای پنجشنبه و جمعه از فرصت استفاده کرده و به تبریز می آمد و با چند نفر از آشنایان دوران دانشگاهش نشست می گذاشت. اواخر دوران سربازیش، قبل از رفتن به تهران، ارتباط من و دو نفر دیگر را وصل کرد. هفته یی یک نشست با ما می گذاشت و در کادر کتابهای سیاسی ساده و کتابهای بازرگان به ما آموزش می داد. خلاصه در دوران سربازیش هم مشغول عضوگیری بود. از وقتش حداکثر استفاده را می کرد. در طول هفته در پادگان کتابهایی را که کاملاً علنی بوده، و حتی برای عادیسازی خوب بود، می خواند. همچنین جنبه های مفید آموزشهای ارتش را می آموخت و در عمل آنها را به کار می بست. آخر هفته که به تبریز می آمد تمام وقت با چند نفر کلاس می گذاشت و بحث می کرد یا به ملاقات کسانی می رفت که حدس می زد به درد مبارزه می خورند. سراغ همان بازاریها و روحانیان هم می رفت. تا آنجا که فکر می کرد احتمال این هست که طرف مایه یی برای مبارزه بگذارد، ارتباط با آنها را قطع نمی کرد. یکی از ویژگی هایش این بود که می گفت باید همه را برای مبارزه به کار بگیریم و به هر کس به اندازه یی که می تواند یا می خواهد امکان مبارزه کردم بدهیم. مثلاً با خیلی ها بدون اینکه وارد بحثهای سیاسی بشود، ملاقات می کرد. در واقع رابطه هایش را تثبیت می کرد. یعنی در عین حفظ مرزهای مشخص، کسی را طرد نمی کرد. به همین دلیل ارتباط را با آنها قطع نمی کرد. در خانه هم یا مطالعه می کرد یا مطلب می نوشت. یک قرآن جیبی داشت که همیشه همراهش بود. همان قرآنی که الان در موزه سازمان است. (ادامه دارد)
منبع: بنیانگزاران - سازمان مجاهدین خلق

0 نظرات:

Blog Archive

About Me

ماه و پلنگ
View my complete profile
Powered by Blogger.