postheadericon قربانیان قتل عام 67: اکبر لطیف

از گزارش يك همبندش:
«سال 1365، زندان گوهردشت، بند 3 (سالن 19): درحالي كه از جلو سلول اكبر رد مي شدم، از پنجره در سلول نگاهی به داخل آن انداختم. وقتی دیدم اكبر سخت سرگرم كار است، وارد شدم و به طرفش رفتم. او داشت برروی یك مقوای سفید، نقاشی می كرد. در نگاه اول به نظرم رسید كه دارد مثل درس رسم كه در هندسه دوران دبیرستان می خواندیم، از آن قماش كارها می كند. چون به ظاهر داشت مكعب مستطیل های متعددی را كنار هم قرار می داد.
از او پرسیدم اكبر چی می كشی؟ او با خونسردی و لبخند همیشگیش مرا نگاه كرد و جواب مشخصی نداد. من كه از روحیات اكبر باخبر بودم فهمیدم كه پاسخ این سؤال چیزی است كه خودم باید آن را پیدا كنم.
كامل شدن این تابلو چند روز طول كشید و اكبر از هر فرصتی برای تكمیل آن استفاده می كرد. هرچه می گذشت اشكال كاملتر می شدند و سؤالهای جدیدی هم برایم ایجاد می كردند. سؤال مهمتری كه شكل می گرفت این بود كه اكبر چرا روی یك نقاشی این قدر وقت می گذارد؟ آخر اكبر هیچ فرصتی را برای كارهای جدی داخل زندان از دست نمی داد و هیچ كس ندیده بود كه او از سر تفنن و تفریح دست به كار بیهوده و عبثی بزند.
به هرحال تابلو آماده شد و بسیار گیرا بود، آنچه در تابلو اكبر دیده می شد عبارت بود از یك دیوار آجری كه تقریباً تمام تابلو را پوشانده بود و درست در وسط آن دیوار روزنه یی بود كه از آن، منظره یی در آن سوی دیوار دیده می شد.
باز هم از اكبر درباره مفهوم این نقاشی و دیوار پرسیدم، كه جز لبخندش پاسخی نداد. این دیوار چیست و مال کجاست؟ آیا دیوار باغی است كه به هر دلیل خراب شده است؟ نباید یك باغ باشد، دیوار همین زندانی كه در آن هستیم نیست؟
به خصوص كه نقاش خودش یک زندانی است، طبیعی است که دیوار یک زندان را نقاشی کند تا دیوار یک باغ را. هرچه باشد نقاشی قشنگ و گیرایی است: سرزمینی زیبا و سرسبز و باصفا، با آسمانی صاف و پرندگانی بلند پرواز که از کوههای سربه فلک کشیده هم بالاتر پریده اند. نقاشی اکبر بی اختیار مرا به فکر فرو می برد و هربار آن را نگاه می کردم به رویاهایم فرو می رفتم.
راستی این دیوار چرا این طور کشیده شده؟ چه منظوری در آن است؟ آن دشت و منظره زیبا و سرسبزش، کوه بلند و خانه ها و روستاهایش چه پیامی دارند؟ هرچه هست گویا چیز مهمی در آن هست که خودم آن را نمی فهمم ولی باید حرفی داشته باشد که این قدر جذاب است.
در آن خانه ها حتماً آدمهای خیلی خوشبختی زندگی می کنند.
در آن تابلو، روحی وجود داشت که اگرچه من نمی توانستم بشناسمش و بیانش کنم اما چشم و احساسم را با دیدن آن نوازش می دادم. احساسی سرشار و لطیف و آرامبخش ایجاد می کرد. چندبار دیگر هم تلاش کردم از اکبر بپرسم که منظور این تابلو چیست؟ اما او باز هم جز لبخند و متانت خاص خودش پاسخی به من نداده بود.
این تابلو تا مدتها زینت بخش دیوار آن سلول بود. تا این که یک شب بعد از آمارگیری شبانه پاسداران، سر وکله «حاج محمود» پیدا شد. او یکی از دژخیمانی بود که به طور مرتب به داخل بند سرکشی می کرد. در عین حال که از خبیث ترین شکنجه گران رژیم بود، همیشه تلاش می کرد خودش را فردی روشنفکر، منطقی و اهل مطالعه! جلوه دهد.
ویژگی مهم قمپزهای «حاج محمود» این بود که خیلی سریع دست خودش را رو می کرد. بچه ها به خاطر این که به رغم آن همه جنایت و شقاوتش، آن ژستهای روشنفکری را هم می گرفت، خیلی از دستش عصبانی بودند. بعد از پایان دیدار «حاج محمود» از اتاقها، وقتی دیدم که تابلو روی دیوار نیست از بچه های آن اتاق پرس وجو کردم و آنها ماجرا را برایم تعریف کردند:
از لحظه یی که او وارد شد هرکدام از بچه ها خودشان را به کاری مشغول کردند و او برای جلب نظر بچه ها راجع به تک تک چیزهایی که در اتاق بود، شروع کرد به ابراز نظر. اما سؤالهایش بی پاسخ می ماند. تا وقتی که نوبت نقاشی اکبر برروی دیوار رسید «حاج محمود» تحمل می کرد و چندان عصبانی نبود اما ناگهان این نقاشی توجهش را جلب کرد و به سوی آن رفت. مدتی به نقاشی خیره شد و پرسید: این نقاشی کار کیست؟ کسی جوابش را نداد. پرسید: معنی و مفهوم این نقاشی چیست؟ باز کسی جوابش را نداد و هیچ کس نگفت که تابلو را چه کسی کشیده است و وقتی دژخیم تک تک بچه ها را به اسم صدا کرد و از آنها پرسید که منظور این نقاشی چیست؟ بچه ها با بی اعتنایی تمام جوابهای سربالا می دادند. از این قبیل که: معنیش را نمی دانیم! نقاشی است دیگر! نقاشی که نباید حتماً منظور داشته باشد
دژخیم که سؤالهایش از بچه ها بی جواب مانده بود، دوباره سراغ تابلو رفت و عمیقاً به آن خیره شد و بعد از مدتی سرش را از روی تابلو برداشت و درحالی که به شدت برافروخته شده بود، فریاد زد: شما فکر می کنید ما خر هستیم! و هیچی سرمان نمی شود و نمی فهمیم شما از هرکاری که می کنید چه منظوری دارید؟ در این تابلو که کشیده اید، این دیواری که در تصویر کشیده شده همان نظام جمهوری اسلامی و بسیج و سپاه و حزب الله است که توسط شما سوراخ و خراب شده است. آن دشت و سرزمین سبز و خرمی که آن طرف دیوار کشیده اید، دنیای نوین و ایده آل شماست. این برای شما دریچه یی است به دنیای خودتان. همان جایی که دنبالش هستید. همان جامعه بی طبقه توحیدی است که شما به آن معتقدید و آن دوپرنده که در آسمان می پرند، همان مسعود و مریم شما هستند!
دژخیم، نقاشی را با غیظ و ناراحتی از دیوار اتاق کند و با خود برد. اما به صدای بلند اعتراف کرد که حرف اصلی و راز گیرایی تابلو اکبر در چه عنصری است و خاصیت آرامبخش و پرجاذبه خود را از چه چیزی می گیرد. به خوبی فهمیده بود که آن حرف و پیام ناگفته که همه ما را از طریق احساس مشترکمان با این تابلو به هم پیوند می داد آن دو پرنده بودند، هرچند که بسیاری از ما نتوانسته بودیم بیانش کنیم.»
خواهر مجاهد اکبر، مهین لطیف، در کتاب خاطرات زندان خود به نام «اگر دیوارها لب می گشودند» درباره شهادت برادرش اکبر نوشته است:
«یک شب، پنجشنبه شب بود که ناگهان زنگ در خانه را زدند. شنیده بودیم که پنجشنبه شبهای هر هفته خبر اعدام بچه ها را به خانواده هایشان می دهند. برای همین صدای زنگ در آن موقع شب، برای همه مان نگران کننده بود و یک لحظه همه بر جای خود میخکوب شدیم. حتماً همه ما در خلوت خود و بی آنکه با دیگری در میان بگذارد، از لغو ملاقاتها چیزهایی حدس زده و به اعدام اکبر فکر کرده بودیم و می دانستیم که دیر یا زود باید با این خبر روبه رو شویم.
به هرحال، مادرم برای بازکردن در رفت و چند دقیقه بعد با رنگ پریده برگشت و به پدرم گفت برو ببین اینها چه می گویند؟ من به حیاط رفتم تا بشنوم چه می گویند. پدرم با مراجعه کننده روبه رو شد. معلوم شد چند پاسدار هستند. به پدرم گفتند فردا ساعت 9 صبح به کمیته جاده خاوران بیایید. پدرم پرسید آنجا چه خبر است؟ گفتند ما نمی دانیم ما مأموریم و معذور! پدرم عصبانی شد و گفت خب می خواهید بگویید پسرم را اعدام کرده اید، دیگر! این همه قایم باشک بازی برای چیست؟ آن پاسدار هم بیشرمانه لیست بلندی را که دستش بود نشان داد و گفت ما چیزی نمی دانیم، از صبح تا الان کارمان این است که به خانه تک تک افراد این لیست مراجعه کنیم و همین خبر را بدهیم. پدرم به آنها گفت برو به همان کسی که می داند بگو، حکومت ممکن است با کفر بماند ولی با ظلم نمی ماند. آنها چیزی نگفتند و رفتند.
به این ترتیب فهمیدیم که اکبر را اعدام کرده اند. مادرم در آشپزخانه بلندبلند و با سوز دل گریه می کرد و گریه های دردآلودش ما را هم به گریه می انداخت. او در میان گریه ها، از غمهای فروخورده اش در اعدام فرزانه، از 8سال رنج و شکنجه مداوم اکبر، از آمد و رفتها و انتظارهای طولانی و بی حاصل در این سالها در مقابل در بسته زندانهای مختلف، در آرزوی این که فقط یک بار بتواند فرزندش را ببیند، از آرزوهای خاکستر شده اش برای اکبر که قرار بود 4ماه دیگر آزاد شود و از خاطرات تلخ و شیرینش با فرزانه و اکبر حرف می زد. انگار داغ اکبر، زخم داغمه بسته ی شهادت فرزانه را هم تازه و خونچکان کرده بود. مادرم در میان گریه و مویه هایش، خمینی را نفرین می کرد و می گفت: ای ظالم! آخر این زندانیهای کت بسته چه گناهی کرده بودند که بعد از 7سال آنها را کشتی؟ چقدر می خواهی خون بخوری؟ ای جلاد ای جانی!
آن شب در خانه ما هیچ کس تا صبح نخوابید. صبح اول وقت همه سوار ماشین شدیم و پدرم ابتدا همه مان را به سر مزار فرزانه برد. شاید می خواست ما را کمی تسلی بدهد. از آنجا ساعت 11 صبح به کمیته خاوران رفتیم. از چند صدمتر مانده به محل، پاسداران ایستاده بودند و نمی گذاشتند جلو برویم. اسم و مشخصات را پرسیدند و با بی سیم اطلاع دادند. یکی آمد و گفت نوبت شما ساعت 9 بوده، چون دیر آمده اید باید برگردید و ساعت 2بعد از ظهر بیایید. پدرم که از کوره دررفته بود گفت: مگر می خواهید چه کار کنید؟ مگر غیر از این است که می خواهید بگویید آنها را کشته اید و دو دست لباسش را بدهید؟ این بازیها دیگر برای چیست؟
همان پاسدار گفت من چیزی نمی دانم، فقط می دانم که شما باید برگردید. معلوم بود از این که با خانواده های بچه ها برخوردی پیدا کنند، به شدت می ترسند. به این خاطر زمانبندی داده بودند که مبادا همه خانواده ها با هم مراجعه کنند و آنجا شلوغ شده از کنترلشان خارج شود. هر هفته به تعداد مشخصی با زمانبندیهای مختلف خبر می دادند تا به کمیته های خارج از شهر بروند و به این ترتیب خبر اعدام بچه ها را به تدریج و به طور پراکنده به خانواده هایشان می دادند.
سرانجام برگشتیم و ساعت 2 من و پدرم به آنجا رفتیم. بعد از یک ساعت معطلی آمدند و گفتند فقط پدرم می تواند به داخل برود. پدرم رفت و بعد از یک ساعت با یک ساک کوچک برگشت. احساس می کردم در همین یک ساعتی که رفت و برگشت، شکسته تر شده است. هیچ حرفی نزد و فقط سوار ماشین شد و حرکت کردیم. بغض کرده بود، اما هیچ حرفی نمی زد. شاید می ترسید اگر حرف بزند نتواند خودش را کنترل کند.
کمی که گذشت، تعریف کرد که او را به داخل یک اتاق بردند که دور تا دورش تعدادی نشسته بودند و چند آخوند هم بین آنها بود. او را وسط اتاق روی یک صندلی نشاندند و آخوندی که به نظر می رسید، رئیس آنهاست، شروع کرد به گفتن یکسری مزخرفات. نظیر این که بعد از حمله منافقین در عملیات مرصاد، زندانیها که با آنها در ارتباط بودند، شورش کردند و تعدادی از پاسداران ما را کشتند، ما هم آنها را اعدام کردیم و...
پدرم به آنها گفته بود، اینجا من هستم و شما، به چه کسی دارید دروغ می گویید؟ مرغ پخته هم به این حرفها می خندد. بگویید دستتان به مجاهدین نمی رسد، این زندانیهای کت بسته و بی دفاع را کشتید. مگر خودتان به پسر من 8سال حکم ندادید؟ فقط 4ماه دیگر مانده بود که حکمش تمام شود و
سرانجام کاغذهایی را برای امضا به پدرم داده بودند که در آن متعهد می شد که هیچ مراسم عزایی نگیرد، عکس پسرش را جایی نزند، به کسی هم چیزی نگوید. اگر این کارها را کرد، ممکن است بعد از مدتی محل دفن او را بگویند. البته آن را هرگز نگفتند و نمی توانستند هم بگویند. چون همه را در گورهای جمعی ریخته و روی آن را هم با بولدوزر صاف کرده بودند.
در ساک اکبر، جوراب و شال گردنی که برایش بافته بودم، گذاشته شده بود و ساعتش روز 17 مرداد را نشان می داد که متوقف شده بود. آیا قلبش هم همان روز از تپش باز ایستاده بود؟»
 منبع: بر برگ گل به خون شقایق - انتشارات بنیاد رضائیها

0 نظرات:

Blog Archive

About Me

ماه و پلنگ
View my complete profile
Powered by Blogger.